دست که به پهلو گرفتی، کشتی عمر علی بود که پهلو میگرفت..
آن طرف، گوشه تنهایی نمناک و ترک خورده خود،
زینبت داشت نگاهت میکرد
ناخدایی می آموخت برای آن روز که سفینه النجاتت پهلو میگیرد..
امّا
بعد از تو جوری زندگی خواهم کرد که ماه بعد از سپیده و مترسک در پاییز...
و جوری خواهم مُرد که پیله بعد از پروانه و آدم برفی در فردا...
بعد از تو تمام شب های من آفتابگردانی شده...
برای اطلاع از مطالب جدید، ایمیلتان را وارد نمایید:
(لطفا بعد از ثبت ایمیل، وارد ایمیل خود شده و فعالسازی را انجام دهید)