جلالِ سید
راستی آقا سید آن روز مبادا شرمنده شده باشی که کمی از مردم بالاتر بودی... یک روز که هزار روز نمی شود. اصلا چرا مثل را عوض کنم وقتی برای ما شب بود؛ یک شب که هزار شب نمی شود سید!
الحق که خلیفگی حق را در نام جلالش تمام کردی آقا. هرچند که جلال دنیا را با دل و چشم و زبان پس می زدی اما منزل جلال حق، سایه بانی است که جز یاد خدا و درد مردم به دل خود راه ندهد.
خبر را شنیدی آقا سید؟ شیرین بود اما از آن شیرین ها که فرو که می رود تلخی اش صورت را در هم می برد، آخر نمی شد جار بزنیم و بگوییم آقا سید بشارت رسیده، مژدگانی بده! بزرگی پیام رساند مولایت از سادگی بی همتایت گفته و از خشنودی و رضایتش از شما... چشم و دلت روشن سید!
همه از ساده زیستی ات گفتند و از اخلاقت که سیاهی عمامه ات مشخص می کند از کجا ریشه می گیرد. می دانی، وقتی بودی آقا فقط خودت دردمان را می فهمیدی، الآن درد نبودنت را به که بگوییم؟! کجای دنیا را بگردیم که آفتابش سیدی دیده باشد در قواره سید سفر کرده ما...
شهر، همه جا پر شده از تصویر تو، عجیب چشمانی داری، خیره که می شوم حیران می شوم از عمقش، انتهایش کجاست سید؟ خدا می داند... خدا می داند از چه چیز اینقدر خسته بودی که چنین آرام خوابیدی و یک ماه وقت نیمه شب و صدای اذان هم نتوانست بگوید سید جان بلند شو!
چه چیز سید؟ نگران آب بودی؟
نه! باران اینقدر آمد که از دلت بی مهری را درآورد ولی برنگشتی. نم نم، شُرشُر، سیل سیل منتت را کشید که سید جان بلند شو! اما یک ماه زندگی آن طرف همان یک ذره هم اگر بود از میل زندگی را از یادت برد و برای ما اشک با حسرت خبر آورد که آن مرد رفت... آن مرد در باران رفت...